کج‌کلاه خان



خیلی دارم سعی می‌کنم به روم نیارم و به دل نگیرم، نمی‌شه.

 

پیچیدگی اول: به سختی از مشاورم نصف روز بعد از آزمون رو استراحت می‌گیرم چون درسای دوهفته‌ی بعدش زیادن و مقاومت می‌کنه. کل دوهفته‌ی بعدش رو باید شبی یک ساعت از خوابم بزنم برای جبرانش. با شوق و ذوق با دوستم برنامه می‌ریزم که بعد از سه ماه ببینمش. ظاهرا برنامه‌ها ریاد شدن و چند نفر دعوتم می‌کنن تولد و مهمونی و بیرون برای همون روز. همه رو رد می‌کنم می‌گم از قبل برنامه ریختم.
پنج‌شنبه شب می‌شه. به دوستم پیام می‌دم که راستی فردا کجا بریم؟ من دیگه از حوزه مستقیم میام همونجا.
می‌گه: عه یادم نبود، برای فردا مهمونی گرفتم.
می‌گم: بابا مهمونی چیه ما از دوهفته پیش قرار گذاشتیم، من وقتمو خالی کردم.
می‌گه: چیه خب یادم نبود مهمونی گرفتیم دیگه. حالا یه روز دیگه.
اوکی می‌گم و ادامه نمی‌دم.
می‌رم سراغ کار خودم. این موقع من با کی برنامه بریزم برای فردا؟ هرکی‌ باشه تا الان دیگه برای جمعش برنامه دارم. جمعم خالی و توی خونه می‌گذره. به روم نمیارم.

 

پیچیدگی دوم: مشاورم گفته درسای دوهفته‌ی بعد بهتره و این جمعه هم بعد از آزمون مثل دوهفته پیش استراحت باشم. همون موقع یکی داره اصرار می‌کنه پاشو جمعه رو با من بیا دربند. اوکی می‌دم بهش.
فرداش دوست دوران راهنماییم که دوساله همو ندیدیم زنگ می‌زنه بهم که بعد از آزمونت بیا بریم انقلاب. تشکر می‌کنم و توضیح می‌دم که با یکی دیگه برنامه‌ی بیرون رفتن داریم و قرارمون موکول می‌شه به دفعه‌ی بعدی که دانشگاهو بپیچونه بیاد تهران.
تموم کارای جمعه‌مو در طول هفته اینجام می‌دم که با خیال راحت برم بیرون.
جمعه بعد از آزمونه. از حوزه مستقیم می‌ریم جایی تا یه سری کارای مونده رو انجام بدیم. اون شخصی که باهاش برنامه دارم رو هم اتفاقی می‌بینم. می‌گه داره می‌ره خونه‌ی دوستش و از اونجا باهم می‌رن دربند. چیزی نمی‌گم و بعد از اتمام کارم برمی‌گردم خونه. این استراحتم هم سوخت.

 

شنبست. نشستم روی تختم. دارم برنامه‌ی بیرون رفتن تنهایی می‌ریزم. همون برنامه‌ای که دوبار بخاطر بقیه کنسلش کردم و اونا خرابش کردن و تو خونه موندم. دیگه تعطیلی‌مو با کسی برنامه نمی‌ریزم. برای منی که کل شبانه روزم تو خونه می‌گذره چون خونه درس می‌خونم و هر دوهفته یک بار یه نصف روز وقت دیدن جایی جز اتاقم رو دارم اون نصف روز غنیمته و نباید خراب بشه.
انزوا طلب درونم سرزنشم می‌کنه که چرا به حرفش گوش ندادم و به اونا نه نگفتم و برنامه‌ی تنهای خودمو انجام ندادم. جوابی براش ندارم. می‌خواستم یکم از این تنهایی دوساله و این انزوای شدید سه‌ماهه خارج بشم و با آدم‌ها معاشرت کنم ولی نشد و حالا باید به حرف انزواطلب درونم گوش بدم و از آدما دورتر بشم.

آره، به دل گرفتم این‌بار. می‌دونم ناراحتیم شاید بی‌معنا باشه ولی ناراحتم الان. چرا من باید همیشه اونی باشم که بی‌خیاله و به دل نمی‌گیره؟ موضوع بیرون رفتن نیست، موضوع اینه که حس می‌کنم بهم بی‌احترامی شده. نمی‌تونم قبول کنم حتی خبر ندن کنسل کردن تا من برای زمانم فکر دیگه‌ای کنم. نمی‌تونم قبول کنم که وقتی این اتفاق افتاد به روی خودشونم نمی‌آرن و می‌گن مهم نیست حالا یه روز دیگه. زمان برای من خیلی مهمه و نادیده گرفتن و هدر دادنش رو نمی‌تونم قبول کنم خصوصا وقتی هرکس جز خودم زمان من رو هدر بده. زندگی به قدری بهم زمان نداده که اجازه بدم خرابش کنن. خصوصا الان که وقتم محدوده و وقتی که برای خودم دارم تقریبا صفر.
بهشون چیزی نمی‌گم چون خوب می‌شناسمشون و می‌دونم تهش به این می‌رسه که چیز مهمی نبوده و الکی ناراحت شدم. فقط تا می‌تونم ازشون دور می‌شم و بیشتر تو غار تنهاییم فرو می‌رم. این دست روابط برام بی‌ارزش می‌شن. یه بار و دوبار نه، صدبار می‌گذرم ولی وقتی از یه سری آدم‌ها هزاربار تکرارشو می‌بینم اونم وقتی که می‌دونن چقدر سخت و چقدر کم وقت برای خودم دارم دیگه یه جایی از چشم بستن خسته می‌شم و برای آخرین بار چشم می‌بندم. ولی نه به روی رفتارشون، به روی خود اون آدم‌ها.


تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی از واکنشت اشتباهه»
هزار بار اینو بهم گفته بود و هزار بار باورش نکرده بودم. پیش‌بینی می‌کردم تصمیماتم رو و فکر می‌کردم تو اون موقعیت یادم می‌مونه انتخاب این لحظه رو. سالها با این باور و این سیستم گدروندم و موقعیت‌های کوچکی که تصمیم‌های متفاوتی از اونچه قبلش فکر کرده بودم گرفتم رو زیر سیبیلی رد می‌کردم. تا اینکه این حرفش چند وقت پیش تو یه تصمیم مهم بهم ثابت شد.
قبل از نتایج کنکور، مطمئن بودم اون چیزی که می‌خوام قبول می‌شم. اما وقتی با بابا حرف می‌زدیم و می‌گفتیم اگه هر مشکلی پیش اومد و نشد چی، حرفم این بود که نمی‌مونم پشت کنکور. وقتی چندتا رشته‌ی دیگه هم هست که عاشقانه دوستشون دارم و میدونم با خوندنشون برای هدف بلندمدتم راه هموارتر میشه و با رشته‌ی اصلی‌ای که می‌خوام اون هدف سخت‌تر و بسیار دورتر، اگه همین امسال شد که اون دور شدن رو قبول میکنم اگه نه نمی‌مونم پشت کنکور و هی بیشتر خودمو دور نمی‌کنم. می‌رم سراغ یکی از رشته‌های دیگری که دوستشون دارم و بعد از تحقق هدف بلندمدتم میتونم سراغ این رشته هم برم. به این حرف و این تصمیم مطمئن بودم اما روز اعلام نتایج اولیه همه چیز عوض شد. از رتبم شوکه شده بودم و می‌دونستم اون رشته‌ای که انتخاب اولمه نمیشه. اما دیگه مغرم خاموش شد. مغز منی که معروفم به کنار گذاشتن احساساتم و به طرز بی رحمانه‌ای منطقی تصمیم گرفتن، وقتی دیدم رشته‌ای که چندسال منتظر رسیدن بهش بودم قبول نمی‌شم خاموش شد و همه چیز شد احساسات. 
اونقدر شدید که اصرارهای خونواده و اطرافیان و مشاور بی‌اثر شدن و حرف من شد یه جمله: می‌مونم برای سال بعد. منی که قسم خورده بودم پشت کنکور نمونم، موندم. 
حتی اصرارهای مشاورم و یاد آوری تموم اون حرف‌هام هم فایده نداشت و اصلا انتخاب رشته‌ای صورت نگرفت.
اما بازم نفهمیدم، نفهمیدم تا همین ماه گذشته که خیلی جدی خودمو به چالش کشیدم و فهمیدم من نمی‌خوام بخاطر این رشته از هدف اصلیم نه سال دور بشم؛ ولی دیگه خیلی دیر بود. دیگه موندم و دور شدم، موندم و حالا دنبال جراتم که بیان کنم من چیزی که براش موندم پشت کنکور رو دیگه نمی‌خوام. درواقع می‌خوام، ولی نه الان، نه اینجا. می‌خوام ولی چندسال دیگه، یه جای دیگه از جغرافیا. نمی‌خوام برم سراغ چیزی که حداقل نه سال دیگه تو این جغرافیا نگهم داره منی که هرروزش برام درده. ولی جراتشو ندارم، نمی‌دونم چطور می‌تونم اینو بگم، چطور به زحمت‌ها و خستگی‌های مامان و بابا اینو بگم؟ چطور به زحمت‌های شبانه‌روزی خودم اینو بگم؟ چطور به کم خوابی‌ها و سردردهام اینو بگم؟
آره، الان باور کردم که تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی ازواکنشت اشتباهه».


این‌جا ثبتش می‌کنم که یادم بمونه همراهی رو در حقم تموم کردی. هر بار زمین خوردم کمکم کردی بلند بشم و یادم آوردی که هوامو داری. گفتی باید ادامه بدی، جایی برای رها کردن نیست. باید ادامه بدی و به سرانجام برسونیش. راهو نشونم دادی و بهم ثابت کردی روشنایی‌ای اون جلو هست و می‌تونم برسم بهش.
یادم بمونه اونقدر باورم داشتی که زور باورت به تموم دست کم گرفتنم توسط همه، حتی خودم می‌چربید. تو تموم روزایی که خودمو باختم و تا مرز جا زدن پیش‌ رفتم تو باورم داشتی و نذاشتی دست بکشم. تو تموم اون روزا دستمو گرفتی، قدم قدم جلو بردیم و راه رفتن رو از نو یادم دادی. 
گفتی نشد و نمی‌شه وجود نداره. امکان نداره وقتی اینقدر تلاش می‌کنی به دستش نیاری. راهمو روشن کردی تا این مسیرو کورمال کورمال جلو نرم. 
هربار که ناامید شدم آروم و بی‌صدا بذر امید رو کاشتی تو دلم و آبیاریش کردی. 
باورم کردی وقتی هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کس باورم نداشت. وقتی همه تحقیرم می‌کردن و می‌گفتن در اون حد و اندازه نیستی گفتی من قد تواناییتو دیدم و از اعماق قلبم به تواناییت باور دارم. وقتی همه ازم قطع امید کردن گفتی آوا من بهت امید راسخ دارم. وقتی همه از نشدن می‌گفتن تو بودی که حرف از شدن زدی. اون لحظه‌هایی که حس می‌کردم رو این سیاره فقط اکسیژن حروم می‌کنم تشویقم کردی، نشونم دادی تا کجای راهو اومدم و نشونه‌ها رو بهم یادآوری کردی.
خستگی‌هام رو بدون این‌که به زبون بیارم فهمیدی و راه‌حل جلوم گذاشتی. بار خستگیم رو به دوش کشیدی، زحمت خودت رو زیاد کردی و از اعتبارت مایه گذاشتی تا بتونم میون این‌همه دویدن نفسی تازه کنم.
نوشتم تا یادم باشه استادی رو در حق من تموم کردی. هرچه یک استاد باید داشته باشه رو تمام و کمال داشتی. کمکم کردی خودمو، راهمو پیدا کنم و به خودم اعتماد کنم. تو تاریک ترین روزام، وقتی که شکست پشت شکست اومد برام، برای منی که شکست‌های کمی رو تجربه کرده بودم و حالا وقتی زیاد شدن باختم خودمو و مات و مبهوت فقط تماشا می‌کردم، یه روزنه‌ی نور ساختی تا ببینم این تاریکی ابدی نیست و روشنایی هرچقدر دور، وجود داره.


این‌جا ثبتش می‌کنم که یادم بمونه همراهی رو در حقم تموم کردی. هر بار زمین خوردم کمکم کردی بلند بشم و یادم آوردی که هوامو داری. گفتی باید ادامه بدی، جایی برای رها کردن نیست. باید ادامه بدی و به سرانجام برسونیش. راهو نشونم دادی و بهم ثابت کردی روشنایی‌ای اون جلو هست و می‌تونم برسم بهش.
یادم بمونه اونقدر باورم داشتی که زور باورت به تموم دست کم گرفتنم توسط همه، حتی خودم می‌چربید. تو تموم روزایی که خودمو باختم و تا مرز جا زدن پیش‌ رفتم تو باورم داشتی و نذاشتی دست بکشم. تو تموم اون روزا دستمو گرفتی، قدم قدم جلو بردیم و راه رفتن رو از نو یادم دادی. 
گفتی نشد و نمی‌شه وجود نداره. امکان نداره وقتی این‌قدر تلاش می‌کنی به دستش نیاری. راهمو روشن کردی تا این مسیرو کورمال کورمال جلو نرم. 
هربار که ناامید شدم آروم و بی‌صدا بذر امید رو کاشتی تو دلم و آبیاریش کردی. 
باورم کردی وقتی هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کس باورم نداشت. وقتی همه تحقیرم می‌کردن و می‌گفتن در اون حد و اندازه نیستی گفتی من قد تواناییتو دیدم و از اعماق قلبم به تواناییت باور دارم. وقتی همه ازم قطع امید کردن گفتی آوا من بهت امید راسخ دارم. وقتی همه از نشدن می‌گفتن تو بودی که حرف از شدن زدی. اون لحظه‌هایی که حس می‌کردم رو این سیاره فقط اکسیژن حروم می‌کنم تشویقم کردی، نشونم دادی تا کجای راهو اومدم و نشونه‌ها رو بهم یادآوری کردی.
خستگی‌هام رو بدون این‌که به زبون بیارم فهمیدی و راه‌حل جلوم گذاشتی. بار خستگیم رو به دوش کشیدی، زحمت خودت رو زیاد کردی و از اعتبارت مایه گذاشتی تا بتونم میون این‌همه دویدن نفسی تازه کنم.
نوشتم تا یادم باشه استادی رو در حق من تموم کردی. هرچه یک استاد باید داشته باشه رو تمام و کمال داشتی. کمکم کردی خودمو، راهمو پیدا کنم و به خودم اعتماد کنم. تو تاریک ترین روزام، وقتی که شکست پشت شکست اومد برام، برای منی که شکست‌های کمی رو تجربه کرده بودم و حالا وقتی زیاد شدن باختم خودمو و مات و مبهوت فقط تماشا می‌کردم، یه روزنه‌ی نور ساختی تا ببینم این تاریکی ابدی نیست و روشنایی هرچقدر دور، وجود داره.


زیبایی بعضی تصمیم‌ها، کارها، اتفاق‌ها اینه که دلیل واقعیشون رو فقط خودت بدونی و به کسی هم توضیح ندی.
بذار فکر کنن چون خسته شدی، چون کم آوردی، چون زورت نمی‌رسه یا هرچیز دیگه اون تصمیم رو گرفتی. مگه مهمه نظرشون؟ تو راه خودتو برو، کار خودتو بکن.
سکوت کن بذار چند وقت دیگه با نتیجه جوابشونو بگیرن که هم قشنگ‌تره هم محکم‌تر. 
بذار بعضی چیزا فقط و فقط برای خودت بمونن. هرچقدر هم که بخاطرشون بهت کم لطفی بشه، قضاوت بشی، پوزخند بهت بزنن یا هر کوفت دیگه. این آدما هیچ‌کجای زندگی تو نیستن. بار تصمیمت رو اونا به دوش نمی‌کشن، خستگیشو اونا نمی‌کشن، دردشو اونا نمی‌کشن. حالا هرچی می‌خوان بگن. تهش اونی که باید همه زحمتو بکشه، همه دردو بکشه فقط تویی. اونی که قراره لذت نتیجه‌شو هم ببره فقط تویی.
بگذر، فقط بگذر. همه قرار نیست یه راهو برن. تو راه خودتو می‌سازی. همون راهی که بهت گفتن غیرممکنه. ممکنش می‌کنی و همین جواب همه‌است.


تموم لذت‌ها رو به بعد موکول کردیم. دور خودمون دیوار کشیدیم تا یه وقت پامون نلغزه. 
ما می‌خواستیم خوب باشیم. می‌خواستیم متعادل باشیم و هیچ کار احمقانه‌ای نکنیم. ولی حالا که فردا معلوم نیست کدوممون زنده باشیم یا مرده بیا ببینیم می‌ارزید واقعا؟ این‌همه عاقل بودن به کدوم درد خورد؟ اگه همین فردا چیزیمون بشه چه لذتی بردیم؟ کل پنج سال گذشته چی‌کار کردیم برای خودمون؟ 

ما تو رعایت کردن زیاده روی کردیم. بدون انجام  هیچ کار احمقانه چطور می‌خواستیم رهایی رو تجربه کنیم؟ چطور لذت ببریم؟
بیا به هم قول بدیم اگه فردا و فرداها رو دیدیم بعضی از مرزها رو برداریم و خط قرمز دور خیلی از چیزها رو کم‌رنگ کنیم. منطقی و عاقل بودن همیشه خوب نیست. تموم این سال‌ها از سنمون بزرگ‌تر بودم ولی بیا از این به بعد نباشیم. سن خودمون باشیم و چیزهایی که تو این سن باید تجربه کنیم رو تجریه کنیم. حصار دورمون رو بشکنیم و گاهی به دنیای بیرون نگاه کنیم. جوونی کنیم‌، حماقت کنیم، از مرزها بگذریم. باید تا دیر نشده زندگی رو تجربه کنیم. اگه هنوز دیر نشده باشه.  اگه فردایی باشه.


پارسال اینموقع بعد از فرار از گشت ولیعصر رو از تجریش به سمت چهارراه پیاده می‌رفتیم و متعجب از خلوتیش راحت حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. بین بساط دست فروشا دنبال خرت و پرت می‌گشتیم و هرچیزی پیدا می‌کردیم جز اونی که می‌خواستیم. از خنده ریسه می‌رفتیم و با دست‌فروشا هم‌صحیت می‌شدیم. بهشون خسته نباشید و تبریک عید می‌گفتیم و از وسایلشون تعریف می‌کردیم. خنده به لب کلی آدم آوردیم و همین یک دنیا برامون ارزش داشت.
ساعت دو گرسنه و خسته از اینور به اونور می‌رفتیم دنبال یه کافه تا غذا بخوریم و با کافه‌های تعطیل مواجه می‌شدیم. سه دور از پل‌کالج تا میدون انقلاب رو پیاده دور خودمون چرخیدیم و آخر به لطف گشت پریدیم تو روستورانی که اسمش رستوران ایتالیایی بود ولی فست‌فودی بود که حتی پیتزاهاش آمریکایی بودن.
تا نه شب هی دور خودمون چرخیدیم و چرخیدیم. از این کتابفروشی به اون یکی رفتیم و تا آخرین ریال پول موجود تو کارت‌هامون رو کتاب و پیکسل و خرت و پرت خریدیم. همون‌جا هرکس یک کتاب برای عیدی و یکی برای هدیه تولدش انتخاب کرد و سرمست شدیم از این هدیه دادنی که شاید سورپرایز نباشه ولی همونیه که خودت می‌خواستی.
ساعت نه شب درحالی که دیگه نفس نداشتیم و پاهامون از درد در حال متلاشی شدن بودن سوار ماشین شدیم به سوی خونه.
شب از درد پا نخوابیدیم و تا آخر تعطیلات این درد همراهمون بود. خونواده‌هامون امید داشتن که این درد باعث بشه بفهمیم کفش تخت مناسب پیاده گردی صبح تا شب نیست ولی ما سنگر رو ترک نکردیم.
قرار امسال هم همین بود. که امروز از تجریش پیاده بریم انقلاب و باز تا شب دور خودمون بچرخیم و در به در دنبال کافه و کتاب‌فروشی باز باشیم؛ ولی برنامه‌ی ما هم مثل همه بر باد رفت.
می‌گذره این روزا. فقط باید حواسم رو جمع کنم که بعد از این هروقت که می‌‌تونم کمی از این چهاردیواری دور بشم. نه این‌که کنج اتاق بشینم و دیدن شهر و خیابون‌ها رو فقط مختص یک روز بدونم. شاید به هر دلیلی اون روز امکانش نباشه. مثل امروز. 


تموم لذت‌ها رو به بعد موکول کردیم. دور خودمون دیوار کشیدیم تا یه‌وقت پامون نلغزه.
ما می‌خواستیم خوب باشیم. می‌خواستیم متعادل باشیم و هیچ کار احمقانه‌ای نکنیم. ولی حالا که فردا معلوم نیست هرکدوممون زنده باشیم یا مرده بیا ببینیم می‌ارزید واقعا؟ این‌همه عاقل بودن به کدوم درد خورد؟ اگه همین فردا چیزیمون بشه چه لذتی بردیم؟ کل پنج سال گذشته چی‌کار کردیم برای خودمون؟
ما تو رعایت کردن زیاده روی کردیم. بدون انجام هیچ کار احمقانه‌ای چطور می‌خواستیم رهایی رو تجربه کنیم؟ چطور لذت ببریم؟
بیا به هم قول بدیم اگه فردا و فرداها رو دیدیم بعضی از مرزها رو برداریم و خط قرمز دور خیلی از چیزها رو کم‌رنگ کنیم. منطقی و عاقل بودن همیشه خوب نیست. تموم این سال‌ها از سنمون بزرگ‌تر بودیم ولی بیا از این به بعد نباشیم. سن خودمون باشیم و چیزهایی که تو این سن باید تجربه کنیم رو تجربه کنیم. حصار دورمون رو بشکنیم و گاهی به دنیای بیرون نگاه کنیم. جوونی کنیم‌، حماقت کنیم، از مرزها بگذریم. باید تا دیر نشده زندگی رو تجربه کنیم. اگه هنوز دیر نشده باشه. اگه فردایی باشه.


پارسال این‌موقع بعد از فرار از گشت، ولیعصر رو از تجریش به سمت چهارراه پیاده می‌رفتیم و متعجب از خلوتیش راحت حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. بین بساط دست فروشا دنبال خرت و پرت می‌گشتیم و هرچیزی پیدا می‌کردیم جز اونی که می‌خواستیم. از خنده ریسه می‌رفتیم و با دست‌فروشا هم‌صحیت می‌شدیم. بهشون خسته نباشید و تبریک عید می‌گفتیم و از وسایلشون تعریف می‌کردیم. خنده به لب کلی آدم آوردیم و همین یک دنیا برامون ارزش داشت.
ساعت دو گرسنه و خسته از اینور به اونور می‌رفتیم دنبال یه کافه تا غذا بخوریم و با کافه‌های تعطیل مواجه می‌شدیم. سه دور از پل‌کالج تا میدون انقلاب رو پیاده دور خودمون چرخیدیم و آخر به لطف گشت پریدیم تو روستورانی که اسمش رستوران ایتالیایی بود ولی فست‌فودی بود که حتی پیتزاهاش آمریکایی بودن.
تا نه شب هی دور خودمون چرخیدیم و چرخیدیم. از این کتابفروشی به اون یکی رفتیم و تا آخرین ریال پول موجود تو کارت‌هامون رو کتاب و پیکسل و خرت و پرت خریدیم. همون‌جا هرکس یک کتاب برای عیدی و یکی برای هدیه تولدش انتخاب کرد و سرمست شدیم از این هدیه دادنی که شاید سورپرایز نباشه ولی همونیه که خودت می‌خواستی.
ساعت نه شب درحالی که دیگه نفس نداشتیم و پاهامون از درد در حال متلاشی شدن بودن سوار ماشین شدیم به سوی خونه.
شب از درد پا نخوابیدیم و تا آخر تعطیلات این درد همراهمون بود. خونواده‌هامون امید داشتن که این درد باعث بشه بفهمیم کفش تخت مناسب پیاده گردی صبح تا شب نیست ولی ما سنگر رو ترک نکردیم.
قرار امسال هم همین بود. که امروز از تجریش پیاده بریم انقلاب و باز تا شب دور خودمون بچرخیم و در به در دنبال کافه و کتاب‌فروشی باز باشیم؛ ولی برنامه‌ی ما هم مثل همه بر باد رفت.
می‌گذره این روزا. فقط باید حواسم رو جمع کنم که بعد از این هروقت که می‌‌تونم کمی از این چهاردیواری دور بشم. نه این‌که کنج اتاق بشینم و دیدن شهر و خیابون‌ها رو فقط مختص یک روز بدونم. شاید به هر دلیلی اون روز امکانش نباشه. مثل امروز. 


یادم نمیاد ترکیب نیمه‌ی تاریک وجود” رو اولین بار کجا دیدم، ولی اخیرا روزها و ساعت‌های زیادی بهش فکر کردم. نیمه‌ی تاریک آدما چی می‌تونه باشه؟ تموم آدمایی که دوستشون داریم، عاشقشونیم یا با دیدنشون پر از حس خوب می‌شیم، نیمه‌ی تاریکشون چه شکلیه؟ مهم‌تر از اونا، نیمه‌ی تاریک خودمون چطوریه؟ 
جالبه و ترسناک. 


یادم نمیاد ترکیب نیمه‌ی تاریک وجود” رو اولین بار کجا دیدم، ولی اخیرا روزها و ساعت‌های زیادی بهش فکر کردم. نیمه‌ی تاریک آدما چی می‌تونه باشه؟ تموم آدمایی که دوستشون داریم، عاشقشونیم یا با دیدنشون پر از حس خوب می‌شیم، نیمه‌ی تاریکشون چه شکلیه؟ مهم‌تر از اونا، نیمه‌ی تاریک خودمون چطوریه؟ 
جالبه و ترسناک. 


نشونه‌های راه زیاد شدن. تصمیمی گرفتم که شک دارم بهش. مرددم و سردرگم. مدام پشیمون می‌شم و فکر می‌کنم بی‌خیالش بشم اما هربار که می‌خوام از راهش برگردم کسی سر راهم قرار می‌گیره که تو مسیر نگهم می‌داره.
پریروز که جدی جدی دیگه داشتم بی‌خیال این ریسک می‌شدم و می‌خواستم برگردم به همون راه امن یه نفر که دقیقا شبیه آینده‌ای که من برای خودم تصور می‌‌کنم بود به طرز عجیبی سر راهم قرار گرفت و داشت می‌گفت کاش وقتی هجده سالم بود این ریسک رو می‌کردم.
بهش گفتم از برنامه‌هام و ترسم و تردیدم، از برگشتن و رها کردنش. توضیح داد که این مسیر شاید سخت‌تر و نامطمئن‌تر باشه ولی شک نکن درست‌تره. گفت: من تو سن تو با همین فکر مسیر طولانی‌تر رو بیخیال شدم و اومدم سراغ این یکی. شدم همینی که تو می‌گی آرزو داری بشی و در همین موقعیت بهت می‌گم برو سراغ اون. من پونزده سال تجربش کردم تا قانع بشم اون مسیر درست تره و حالا دیگه برگشتن سخته. خراب کردن چیزایی که ساختم، رها کردنشون و برگشتن به نقطه‌ی صفر سخته. شاید امشب این مکالمه پیش اومد تا پونزده سال وقت تو هدر نره.
دیرتر برسی به این نقطه ولی تموم خواسته‌هات رو کامل داشته باشی بهتر از اینه که دو-سه سال زودتر برسی اما از یه خواسته‌ات بزنی و بعد اگه بخوای بری سراغش مجبور بشی از صفر شروع کنی. پونزده سال دیگه از صفر شروع کردن سخت‌تره. پونزده سال دیگه ریسک کردن، رها کردن، از نو ساختن خیلی سخت‌تر می‌شه.
دومین شخصی بود که اولش کاملا ناآگاه به این ماجرا حرف‌هایی زد که تردیدم رو کم می‌کردن و وقتی آگاه شد جدی‌تر بهم گوشزد کرد که به حرف دلت گوش کن و کار درست رو انجام بده؛ و پنجمین نفری که گفت از دست دادن‌‌های الان و دیرتر رسیدن‌ها باعث می‌شه در نهایت کامل‌تر به خواسته‌هات برسی ولی اگه الان از دست ندی بعدا مجبور می‌شی از نتیجه‌ی زحمت‌های بیشتر و طولانی‌تری دست بکشی تا کامل کنی آرزوهات رو. حتی اگه مجبور بشی از یکیشون دست بکشی از اولویت دومت دست کشیدی نه اولویت اول.
برام عجیبه که این آدم‌ها به طور اتفاقی سر راهم قرار می‌گیرن. کمک بزرگی بودن برام تو این روزهایی که ترس زیادی سراغم اومده و شک کردم به خودم و انتخابم. انتخابی که همه رو شوکه می‌کنه و مقابله می‌کنن باهاش ولی برای من که نمی‌خوام از آرزوهام بزنم و همه‌ رو باهم می‌خوام انتخاب درستیه. انتخاب این‌که الان یه آرزوم رو از دست بدم تا چندسال دیگه هردو رو باهم به‌ دست بیارم. دست کشیدن از چیزی که مدت‌ها براش تلاش کردم برای رسیدن به چیزی که برام مهم‌تره. 
می‌خوام گوش بدم به حرفاشون و از نشونه‌های راه ساده نگذرم. می‌خوام با وجود ترسم انجامش بدم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها